نهانخانه ی دل
ای برده امان از دل عشاق کجایی...
نوشته شده در تاريخ 29 / 1 / 1390برچسب:, توسط میم و حا و میم و دال |

سلام

شعر جدید...

 

بر قلب من و بر لب و در ناله ی نِی هاست، نامت

هم در قلم و بر ورق و بینِ غزلهاست، نامت

می گردم و َپر می زنم و می روم از خاک، روزی

در بینِ  شرارِ دلِ این پرزده پیداست، نامت

زنجیرِ فِراقت به تنِ بی رمقِ ماست، افسوس

سر سلسله ی عشقِ نهانِ دلِ شیداست، نامت

در ظلمتِ شبهای جدایی چه غریب است، این خاک

نوری به زمین آمده از عالمِ بالاست، نامت

کوهی به مسیر و دلِ بی تاب و نگاهیست شیرین

همرازِ دلِ پُر هَوَس تیشه ی تنهاست، نامت

بی نام تو بر سینه ی ما آتش هجریست، فریاد

در برزخ این شعله وری، محشر عظماست، نامت

مجنونی و لیلی صفتان گِرد هم آیند، هر بار

در خیل جماعت زدگان، ذکر فراداست، نامت

از لیلی و شیرین و زلیخا و شکوهش، هر روز

بسیار شنیدیم، ولی ساده و زیباست، نامت...

میم و حا...

 

نوشته شده در تاريخ 27 / 1 / 1390برچسب:, توسط میم و حا و میم و دال |

سلام

عجب داستانی شده حال و روز آدما...

چی بگم

حرفی نمیشه زد و همش تو شعرام میاد فقط...

 

نه نگاهی بنمودست به ویرانه ی دل

نه که پایی بنهادست به غمخانه ی دل

نه که نوری به شب تار و غریبانه ی دل

نه سلامی، به غریبی، به نهانخانه ی دل

 

و نگاهی که نیفتاد به مهتاب هنوز

و فسونی که نشد بر دل بی تاب هنوز

و فریبی که نشد نقشه ی بر آب هنوز

و سوالی که عیان گشت ز بیگانه ی دل

 

که چرا هیچ کسی محرم اسرار نشد؟

که چرا هیچ زمان ماه پدیدار نشد؟

که چرا هیچ زمان، فرصت دیدار نشد؟

که چرا شعله فکندند به پیمانه ی دل؟

 

همه جا صحبت یار است و نگاهش، چه کنم؟

همه جا صحبت این قلب و گناهش، چه کنم؟

همه جا دلبر و گیسوی سیاهش، چه کنم؟

همه جا دلبر و لبخند صمیمانه ی دل...

 

و به یکباره غریبی همه جا غوغا کرد...

و به یکباره شرر بر دل ما برپا کرد...

و به یکباره لبی بر لب ما، جا وا کرد...

و به یکباره تب و دیده و افسانه ی دل...

 

میم و حا...

 

نوشته شده در تاريخ 24 / 1 / 1390برچسب:, توسط میم و حا و میم و دال |

سلام

شعر جدیدم که خیلی به دل خودم نشست...

امیدوارم به دلهای شما و ماه هم بشینه...

 

دگر بار، شدم مست، در این حالِ مناجات

و یادی زِ نگاهت، و ذکری زِ غزلهات

و یاد آمده روزی، که گشتی تنِ بیمار

و یاد آمده دردی، زِ درمانِ ملاقات

و شعری به شبِ تار، زِ کنجِ لبِ دلدار

و حالی به تصوّف، در این کنج خرابات

و حسرت شده شمعی، به شام دل مهتاب

از آن روز که گفتی، ز تنهاییِ شبهات

دگر بار به یادت، شدم تشنه ی باران

شدم تشنه ی شوری، ز شیداییِ لبهات

و باران شده آغاز، به چشمان پر از راز

و غمهای دقایق، و دلتنگی ساعات

و دست من و مهتاب، به روی دل بی تاب

و دست من و مهتاب، سر آغاز اِشارات

و رخ بر رخ ساقی، و آواز اقاقی

سفیدی و سیاهی، و شاهی که شده مات

و محراب و تبِ ماه، و ابرو و  غمِ ماه

و حالات شبِ ماه، و ایهامِ عبارات

و نامت که نوشتم...؛ قلم گشته غزلخوان

ورق با وزش باد، شده محو تماشات

و رفتم به دل کوه، شدم همدم فرهاد

شدم شاهد تیشه، در این دار مکافات...

 

میم و حا...

نوشته شده در تاريخ 22 / 1 / 1390برچسب:, توسط میم و حا و میم و دال |

سلام

یه شعر کوچیک تقدیمتون...

 

در بین چشمانت، می مانم، می دانم

هر لحظه نامت را، می خوانم، می دانم

باز آتش بر جانها افکندی، کو باران؟

این باران، می بارد، می دانم، می دانم

بی تابم از رویت، می بینی دردم را...؟

از قلبم، جز رویت، می رانم، می دانم...

 

میم و حا...

 

نوشته شده در تاريخ 20 / 1 / 1390برچسب:, توسط میم و حا و میم و دال |

سلام مجدد

شعر دوم امروز...

 

می رسد روزی که ما هم، می رویم و می رویم

شکل ماه آسمان ها می شویم و می رویم

شکل باران هم اگر گشتیم، گریان می شویم

رخ به دامان نگاری می نهیم و می رویم

زنگ اول را زدند و گِل شروع کار بود

دل که آمد، زنگ آخر، می زنیم و می رویم

یک دو باقی مانده ی ایام در تاب و تبیم

جان شیرین را به جانان می دهیم و می رویم

راه سخت است و مجالی نیست یاد یار را

رو به سوی خاک، تنها، می دویم و می رویم

یوسفان بودند و ما و شعر های نخ نما

یوسفان را با کلافی، می خریم و می رویم

قلب بی سامان به سامان می رسید از یادها

قلب بی تاب و پریشان، می دریم و می رویم

 

میم و حا...

نوشته شده در تاريخ 20 / 1 / 1390برچسب:, توسط میم و حا و میم و دال |

سلام

شعر جدید...

 

صبر کن! آخر راه است، نگه دار ای قلب

نفَسی راه تو را بست، نگه دار ای قلب

بی خود ازخود شده بودیّ و نبودت هوشی

مست گشتی به لب مست، نگه دار ای قلب

مست باید؛ که توان دید رخ مستان را

درِ این میکده بازست، نگه دار ای قلب

 

همه ی مدعیان را، همه را خوب ببین

همگی پَست تر از پَست، نگه دار ای قلب

 

بس که افسوس نشاندند به رخساره ی تو...

اشک ها آمده در دست، نگه دار ای قلب

اگرت فرصت دیدار نبودست، چه باک!

خاک سودا زده ای هست، نگه دار ای قلب

مرغ دلدادگیت رفت و پرید از این خاک

از قفس سوی خدا رَست، نگه دار ای قلب...

 

میم و حا...

 

نوشته شده در تاريخ 16 / 1 / 1390برچسب:, توسط میم و حا و میم و دال |

سلام

شعر دیگه ای تو سال 90

امیدوارم خوشتون بیاد...

 

خسته شد، خسته ز افکار پیاپی

و هواداری شیرین و غمِ وِی

و دوباره محو در خاطره ها شد

و هم آواز دل سوخته ی نِی

و لَبی ناله زنان با دل خون

و تقاضای دل و پاسخ نِی...

و به یاد رهِ پُر حادثه افتاد...

که نشد هیچ زمان، هیچ زمان، طِی

و گرفتار تب انگورها شد

و گرفتار شبِ بی ظفرِ مِی

و صدایی که به گوش آمده بود

و دوباره قدم بهمن و دِی...

و سوالی که به دل صاعقه ای زد؛

که زمستانِ بهاران شده کِی...؟

میم و حا...

 

نوشته شده در تاريخ 12 / 1 / 1390برچسب:, توسط میم و حا و میم و دال |

سلام عزیزان

شعر جدید که سومین شعر سال 90 هست، تقدیمتون...

 

شب است و شورش شمع است و شعله های خیالی

شب است و رقص قلم ها، میان دفتر خالی

شب است و یاد نگاری، شب است و خاطره ها

و حالتیست ز حالات ابروان هلالی

شب است و شاعرِ تنها، میان قافیه هایش

و بیت های غریبی ز آرزوی محالی

و حسرتیست که می شد تمام خاطره باشد

و قصه ی غم و اوهام مرغ بی پر و بالی

و گوشه ایست ز چشمان بی قرار ستاره

و فرصتیست ز ماه و ز روز و هفته و سالی

و نقش صورت یار است و خاک فرش شبانه

و دار زلف سیاه و سکوت نقشه ی قالی

و کوه و کوشش فرهاد و رنج تیشه زدنها

برای پاسخ آخر به نانوشته سوالی...

 

میم و حا...

نوشته شده در تاريخ 9 / 1 / 1390برچسب:, توسط میم و حا و میم و دال |

سلام

شعر دوم سال 1390 تقدیم به دلهاتون...

 

می رود با یار بودن؛ با تمام سادگی

از زمان دیدن ماه و شبِ دلدادگی

از زمان برگریزان در بهار زندگی...

می رسد بیتی ز کوه از تیشه ی بیچارگی...؛

 

باز باران، بی ترانه، از نگاهی، می رسد

در میان سیلِ اشکی، بی پناهی می رسد

 

می رسد تا باز گوید، خاطرات یار را

خاطراتی از لب پر آتش دلدار را

خاطراتی از درون سینه ای تب دار را

خاطرات در هیاهو ماندن بسیار را

 

 

در میان دفتر دل، آتشی برخواسته...

از میان شعله هایش، سوز و آهی می رسد

 

یک خطا بود و هبوط از کوی جانان بر زمین

حسرت بی یار بودن، در طلوعِ اولین

بعد از آن هم خوشه های گندمِ مَکر آفرین

بعد از آن هم چشمهای تا ابد گریان ترین

 

خاطیان در این بهاران در گلستان می روند

در بیابانهای حسرت، بی گناهی می رسد

 

در غروب آخر ما، چون بهاران می رسد...؛

ناله های شمع ها از جمع یاران می رسد

بوی تنها کوچ کردن، در زمستان، می رسد

یادی از چشمان دلبر، زیر باران می رسد

 

عکس، بر دیوار می آید که دیگر نیستیم

نام ما بر گوش یاران، گاه گاهی می رسد...

 

میم و حا...

نوشته شده در تاريخ 7 / 1 / 1390برچسب:, توسط میم و حا و میم و دال |

سلام دوستای خوبم

خیلی خوشحالم که شعر جدیدمو تقدیمتون می کنم...

امیدوارم بهاری زندگی کنین.

 

با می و معشوق می آییم و تنها می رویم

جان به جانان می سپاریم، از بدنها می رویم

خانه ی خلقت به سامان می رسید و چون درخت

رو به سوی آسمانها در چمنها می رویم

آدمی بود و هوای روی حوا در سرش

در پی سیبی ز جمع مرد و زنها می رویم

کاروان نور می آید ولی ما خفته ایم

یک نفس چون روح از زندان تن ها می رویم

هر کجا نامی ز باران بود آنجا را خوش است

بهر باران از تمام ما و من ها می رویم

بوسه بر باران همیشه کار یاس و سوسن است

ما برای بوسه های بوسه زنها می رویم

با صدای پای باران باز سرخوش می شویم

با می و معشوق می آییم و تنها می رویم...

 

میم و حا...

 

.: Weblog Themes By LoxBlog :.

تمام حقوق اين وبلاگ و مطالب آن متعلق به صاحب آن مي باشد.