نهانخانه ی دل
ای برده امان از دل عشاق کجایی...
نوشته شده در تاريخ 1 / 4 / 1390برچسب:, توسط میم و حا و میم و دال |

سلام

شعرای زیادی گفتم که نمی تونم براتون قرار بدم

 

ولی امیدوارم از این خوشتون بیاد و به دلهاتون بشینه...

 

 

 

 

هوایی کرده ما را زلفِ بر صورت، رهای تو

لب و ابرو و چشم و نغمه های دلربای تو

 

هوایی کرده ما را صورتِ چون قرص ماه تو

تمام جان این قلب پر از باران، فدای تو

 

و رویایی ز دست تو به روی گونه های ما

و اشکی از نگاهی سوی قلبِ بی نوای تو

 

و گاهی سایه ای از خاطراتت روی چشم ما

و گاهی بر دل ما، نوحه هایی با صدای تو

 

و گاهی گوشه ای از این خرابات است جای ما

و گاهی تیر حسرتها، به قلب ما، به جای تو...

 

و گاهی آسمان چشم ماهِ ما، پر از آتش

و گاهی اشک چشم ما، برای گریه های تو

 

زمانی اشتیاق تو، زمانی اضطراب ما

زمانی های و هوی ما، زمانی های های تو...

 

زمانی انتظار شمع و مستی های پروانه

زمانی گریه های شمع و اشک بی ریای تو

 

برای عشق پرواز دل ما گِرد گیسویت...

هوایی کرده ما را زلف بر صورت رهای تو...

 

میم و حا...

 

نوشته شده در تاريخ 18 / 3 / 1390برچسب:, توسط میم و حا و میم و دال |

سلام

 

یک دست بر دستان او

                                یک دست بر گیسوش

یک زخم با لبهای او

                                یک زخم از ابروش

 

                                مرغی گرفتار آمده در دام چشمانش

                                دامی صمیمانه برای صید بازیگوش

 

                                                                هشیار بودم تا زمان دیدن ساقی

                                                                زان پس میان مردمان، دیوانه ای مدهوش

 

زان پس مداوم نام او در یاد می آمد

مانند ماه آسمانها در شب خاموش

                               

                                                                                با حالتی از ابروانش در تکاپوها

                                                                                چون شاخه های بیدِ لرزان، گرم در آغوش

 

                چون خوشه های عاشقی در یاد پیمانه

                چون باده در پیمانه های عاشقی در جوش

 

                                                در آسمانش چشم ما چشم انتظار او

                                                در زیر پایش خاکها با قلب ما مفروش

 

                                بر گونه اش باران اشک ما چو پروانه

                                چیزی شبیه سوختن در سینه اش منقوش

 

                                                                یادش شباهنگام در رویای بودنها

                                                                نامش سحرگاهان میان نغمه ی چاووش

می میرم از رویای دیدارش در این دنیا

از حسرت بوسیدن لبهاش تا بازوش...

 

 

میم و حا...

نوشته شده در تاريخ 27 / 2 / 1390برچسب:, توسط میم و حا و میم و دال |

 

بی چاره منم که بی تو بی تاب شدم

 

بی خواب شدم، خیره به مهتاب شدم

 

بی چاره منم که از سر خجلت خویش

 

چون شمع شدم، سوختم و آب شدم...

 

میم و حا...

نوشته شده در تاريخ 24 / 2 / 1390برچسب:, توسط میم و حا و میم و دال |

سلام...

 

ناگهان، حال، حالِ بدتری شد

ناگهان صحنه گردان، بستری شد

 

ناگهان، مِی به شکل زهر آمد

ناگهان چهره ها خاکستری شد

 

ناگهان، خلقت احساس رسید

ناگهان، کار دلها، دلبری شد

 

ناگهان، بید هم به خود لرزید

ناگهان، موسم ناداوری شد

 

ناگهان قلب عاشقان تب کرد

حرف از دلبری ها، سَرسَری شد

 

ناگهان خجلت از حروف آمد

ناگهان وقت مرگ دفتری شد

 

ناگهان، غصه ها به تاخت شدند

ناگهان وقت مرگ بدتری شد...

 

میم و حا...

 

نوشته شده در تاريخ 15 / 2 / 1390برچسب:, توسط میم و حا و میم و دال |

سلام

 

شعر جدید تقدیمتون...

 

نشد بخت با این گرفتار، یار

نشد روشنی با شب تار، یار

 

و شد عاشق از عشق خود، دورِ دور

و شد ناله با آه بسیار ، یار

 

و رفت و زمین از غمش اشک بار

و شد گریه با چشم بیمار، یار

 

و دلها که با آب و آتش عجین

و سر ها که با چوبه ی دار، یار

 

و طرحی که نقاش بر ماه زد

و ماهی که شد با غم یار، یار

 

و آهی که شد آه پروانه ها

و سوزی که با ساز دلدار، یار

 

و راهی که شد، آخر کار ما

و خوابی که با شام دیدار، یار

 

و عکسی میان تب تار و پود

و فرشی که با عرش دادار، یار...

میم و حا...

 

نوشته شده در تاريخ 10 / 2 / 1390برچسب:, توسط میم و حا و میم و دال |

سلام

شعر جدیدم تقدیم به ماه...

 

شاید به عکس چهره ی مهتاب، خو کنم

عزم سفر به سوی خرابات او کنم

شاید بخواندم به میان نگاه خویش

من هم ز شوق، سینه ی خود زیر و رو کنم

شاید که روزگار خوش جامها رسد

شاید که چشم خویش به شکل سبو کنم

شاید که رَخت روشن مهتاب تن کنم

شاید لباس تیره ی شب را رفو کنم

شاید میان تیرگی آسمان بخت

ردّی ز ماهِ دیده ی خود، جستجو کنم

شاید که بین وصل و فراق و شب و خدا

از عمق جان، سیاهه ی شب، آرزو کنم

آنگاه رو به خاک، خدا را صدا کنم

آنگاه اشک می شوم و های و هو کنم

آنگاه اشک دیده سرازیر می شود

آنگاه با همان، به نمازی، وضو کنم

آنگاه پاک می شوم و خاک می شوم

تا غنچه های خون دل خویش، بو کنم

وقتی که باز همدم تنها شدن شدم

شاید به عکس چهره ی مهتاب خو کنم...

 

 

میم و حا...

نوشته شده در تاريخ 7 / 2 / 1390برچسب:, توسط میم و حا و میم و دال |

سلام

این هم یک شعر از جنس نا مرغوب تنهایی...

 

فریب چشم تو خورد و همیشه تنها ماند

و چشم خورد و ز قلب نگار خود جا ماند

غریب ماند، میان غزل غزل غربت

و لابلای نگاهی که تا ابد وا ماند

حواسها همه جمع دلی که تقسیم است

کنار ضرب نفسها، صدای منها ماند

و باز بر دل تنگش شرر فروز آمد

و باز بر تنش آثار زخم دنیا ماند

و باز، گرم نگاهی، به ماه شبها بود

که سوی مردم چشمش نهیب سرما ماند

پر از نشان وصال است، قلب بی سامان

و یک نشان جدایی که بر دل ما ماند

و در سیاهه ی فردا مدام در میزد

دری ز خاک وا شد، شبی همانجا ماند...

 

میم و حا...

نوشته شده در تاريخ 29 / 1 / 1390برچسب:, توسط میم و حا و میم و دال |

سلام

شعر جدید...

 

بر قلب من و بر لب و در ناله ی نِی هاست، نامت

هم در قلم و بر ورق و بینِ غزلهاست، نامت

می گردم و َپر می زنم و می روم از خاک، روزی

در بینِ  شرارِ دلِ این پرزده پیداست، نامت

زنجیرِ فِراقت به تنِ بی رمقِ ماست، افسوس

سر سلسله ی عشقِ نهانِ دلِ شیداست، نامت

در ظلمتِ شبهای جدایی چه غریب است، این خاک

نوری به زمین آمده از عالمِ بالاست، نامت

کوهی به مسیر و دلِ بی تاب و نگاهیست شیرین

همرازِ دلِ پُر هَوَس تیشه ی تنهاست، نامت

بی نام تو بر سینه ی ما آتش هجریست، فریاد

در برزخ این شعله وری، محشر عظماست، نامت

مجنونی و لیلی صفتان گِرد هم آیند، هر بار

در خیل جماعت زدگان، ذکر فراداست، نامت

از لیلی و شیرین و زلیخا و شکوهش، هر روز

بسیار شنیدیم، ولی ساده و زیباست، نامت...

میم و حا...

 

نوشته شده در تاريخ 27 / 1 / 1390برچسب:, توسط میم و حا و میم و دال |

سلام

عجب داستانی شده حال و روز آدما...

چی بگم

حرفی نمیشه زد و همش تو شعرام میاد فقط...

 

نه نگاهی بنمودست به ویرانه ی دل

نه که پایی بنهادست به غمخانه ی دل

نه که نوری به شب تار و غریبانه ی دل

نه سلامی، به غریبی، به نهانخانه ی دل

 

و نگاهی که نیفتاد به مهتاب هنوز

و فسونی که نشد بر دل بی تاب هنوز

و فریبی که نشد نقشه ی بر آب هنوز

و سوالی که عیان گشت ز بیگانه ی دل

 

که چرا هیچ کسی محرم اسرار نشد؟

که چرا هیچ زمان ماه پدیدار نشد؟

که چرا هیچ زمان، فرصت دیدار نشد؟

که چرا شعله فکندند به پیمانه ی دل؟

 

همه جا صحبت یار است و نگاهش، چه کنم؟

همه جا صحبت این قلب و گناهش، چه کنم؟

همه جا دلبر و گیسوی سیاهش، چه کنم؟

همه جا دلبر و لبخند صمیمانه ی دل...

 

و به یکباره غریبی همه جا غوغا کرد...

و به یکباره شرر بر دل ما برپا کرد...

و به یکباره لبی بر لب ما، جا وا کرد...

و به یکباره تب و دیده و افسانه ی دل...

 

میم و حا...

 

نوشته شده در تاريخ 24 / 1 / 1390برچسب:, توسط میم و حا و میم و دال |

سلام

شعر جدیدم که خیلی به دل خودم نشست...

امیدوارم به دلهای شما و ماه هم بشینه...

 

دگر بار، شدم مست، در این حالِ مناجات

و یادی زِ نگاهت، و ذکری زِ غزلهات

و یاد آمده روزی، که گشتی تنِ بیمار

و یاد آمده دردی، زِ درمانِ ملاقات

و شعری به شبِ تار، زِ کنجِ لبِ دلدار

و حالی به تصوّف، در این کنج خرابات

و حسرت شده شمعی، به شام دل مهتاب

از آن روز که گفتی، ز تنهاییِ شبهات

دگر بار به یادت، شدم تشنه ی باران

شدم تشنه ی شوری، ز شیداییِ لبهات

و باران شده آغاز، به چشمان پر از راز

و غمهای دقایق، و دلتنگی ساعات

و دست من و مهتاب، به روی دل بی تاب

و دست من و مهتاب، سر آغاز اِشارات

و رخ بر رخ ساقی، و آواز اقاقی

سفیدی و سیاهی، و شاهی که شده مات

و محراب و تبِ ماه، و ابرو و  غمِ ماه

و حالات شبِ ماه، و ایهامِ عبارات

و نامت که نوشتم...؛ قلم گشته غزلخوان

ورق با وزش باد، شده محو تماشات

و رفتم به دل کوه، شدم همدم فرهاد

شدم شاهد تیشه، در این دار مکافات...

 

میم و حا...

نوشته شده در تاريخ 22 / 1 / 1390برچسب:, توسط میم و حا و میم و دال |

سلام

یه شعر کوچیک تقدیمتون...

 

در بین چشمانت، می مانم، می دانم

هر لحظه نامت را، می خوانم، می دانم

باز آتش بر جانها افکندی، کو باران؟

این باران، می بارد، می دانم، می دانم

بی تابم از رویت، می بینی دردم را...؟

از قلبم، جز رویت، می رانم، می دانم...

 

میم و حا...

 

نوشته شده در تاريخ 20 / 1 / 1390برچسب:, توسط میم و حا و میم و دال |

سلام مجدد

شعر دوم امروز...

 

می رسد روزی که ما هم، می رویم و می رویم

شکل ماه آسمان ها می شویم و می رویم

شکل باران هم اگر گشتیم، گریان می شویم

رخ به دامان نگاری می نهیم و می رویم

زنگ اول را زدند و گِل شروع کار بود

دل که آمد، زنگ آخر، می زنیم و می رویم

یک دو باقی مانده ی ایام در تاب و تبیم

جان شیرین را به جانان می دهیم و می رویم

راه سخت است و مجالی نیست یاد یار را

رو به سوی خاک، تنها، می دویم و می رویم

یوسفان بودند و ما و شعر های نخ نما

یوسفان را با کلافی، می خریم و می رویم

قلب بی سامان به سامان می رسید از یادها

قلب بی تاب و پریشان، می دریم و می رویم

 

میم و حا...

نوشته شده در تاريخ 20 / 1 / 1390برچسب:, توسط میم و حا و میم و دال |

سلام

شعر جدید...

 

صبر کن! آخر راه است، نگه دار ای قلب

نفَسی راه تو را بست، نگه دار ای قلب

بی خود ازخود شده بودیّ و نبودت هوشی

مست گشتی به لب مست، نگه دار ای قلب

مست باید؛ که توان دید رخ مستان را

درِ این میکده بازست، نگه دار ای قلب

 

همه ی مدعیان را، همه را خوب ببین

همگی پَست تر از پَست، نگه دار ای قلب

 

بس که افسوس نشاندند به رخساره ی تو...

اشک ها آمده در دست، نگه دار ای قلب

اگرت فرصت دیدار نبودست، چه باک!

خاک سودا زده ای هست، نگه دار ای قلب

مرغ دلدادگیت رفت و پرید از این خاک

از قفس سوی خدا رَست، نگه دار ای قلب...

 

میم و حا...

 

نوشته شده در تاريخ 16 / 1 / 1390برچسب:, توسط میم و حا و میم و دال |

سلام

شعر دیگه ای تو سال 90

امیدوارم خوشتون بیاد...

 

خسته شد، خسته ز افکار پیاپی

و هواداری شیرین و غمِ وِی

و دوباره محو در خاطره ها شد

و هم آواز دل سوخته ی نِی

و لَبی ناله زنان با دل خون

و تقاضای دل و پاسخ نِی...

و به یاد رهِ پُر حادثه افتاد...

که نشد هیچ زمان، هیچ زمان، طِی

و گرفتار تب انگورها شد

و گرفتار شبِ بی ظفرِ مِی

و صدایی که به گوش آمده بود

و دوباره قدم بهمن و دِی...

و سوالی که به دل صاعقه ای زد؛

که زمستانِ بهاران شده کِی...؟

میم و حا...

 

نوشته شده در تاريخ 12 / 1 / 1390برچسب:, توسط میم و حا و میم و دال |

سلام عزیزان

شعر جدید که سومین شعر سال 90 هست، تقدیمتون...

 

شب است و شورش شمع است و شعله های خیالی

شب است و رقص قلم ها، میان دفتر خالی

شب است و یاد نگاری، شب است و خاطره ها

و حالتیست ز حالات ابروان هلالی

شب است و شاعرِ تنها، میان قافیه هایش

و بیت های غریبی ز آرزوی محالی

و حسرتیست که می شد تمام خاطره باشد

و قصه ی غم و اوهام مرغ بی پر و بالی

و گوشه ایست ز چشمان بی قرار ستاره

و فرصتیست ز ماه و ز روز و هفته و سالی

و نقش صورت یار است و خاک فرش شبانه

و دار زلف سیاه و سکوت نقشه ی قالی

و کوه و کوشش فرهاد و رنج تیشه زدنها

برای پاسخ آخر به نانوشته سوالی...

 

میم و حا...

نوشته شده در تاريخ 9 / 1 / 1390برچسب:, توسط میم و حا و میم و دال |

سلام

شعر دوم سال 1390 تقدیم به دلهاتون...

 

می رود با یار بودن؛ با تمام سادگی

از زمان دیدن ماه و شبِ دلدادگی

از زمان برگریزان در بهار زندگی...

می رسد بیتی ز کوه از تیشه ی بیچارگی...؛

 

باز باران، بی ترانه، از نگاهی، می رسد

در میان سیلِ اشکی، بی پناهی می رسد

 

می رسد تا باز گوید، خاطرات یار را

خاطراتی از لب پر آتش دلدار را

خاطراتی از درون سینه ای تب دار را

خاطرات در هیاهو ماندن بسیار را

 

 

در میان دفتر دل، آتشی برخواسته...

از میان شعله هایش، سوز و آهی می رسد

 

یک خطا بود و هبوط از کوی جانان بر زمین

حسرت بی یار بودن، در طلوعِ اولین

بعد از آن هم خوشه های گندمِ مَکر آفرین

بعد از آن هم چشمهای تا ابد گریان ترین

 

خاطیان در این بهاران در گلستان می روند

در بیابانهای حسرت، بی گناهی می رسد

 

در غروب آخر ما، چون بهاران می رسد...؛

ناله های شمع ها از جمع یاران می رسد

بوی تنها کوچ کردن، در زمستان، می رسد

یادی از چشمان دلبر، زیر باران می رسد

 

عکس، بر دیوار می آید که دیگر نیستیم

نام ما بر گوش یاران، گاه گاهی می رسد...

 

میم و حا...

نوشته شده در تاريخ 7 / 1 / 1390برچسب:, توسط میم و حا و میم و دال |

سلام دوستای خوبم

خیلی خوشحالم که شعر جدیدمو تقدیمتون می کنم...

امیدوارم بهاری زندگی کنین.

 

با می و معشوق می آییم و تنها می رویم

جان به جانان می سپاریم، از بدنها می رویم

خانه ی خلقت به سامان می رسید و چون درخت

رو به سوی آسمانها در چمنها می رویم

آدمی بود و هوای روی حوا در سرش

در پی سیبی ز جمع مرد و زنها می رویم

کاروان نور می آید ولی ما خفته ایم

یک نفس چون روح از زندان تن ها می رویم

هر کجا نامی ز باران بود آنجا را خوش است

بهر باران از تمام ما و من ها می رویم

بوسه بر باران همیشه کار یاس و سوسن است

ما برای بوسه های بوسه زنها می رویم

با صدای پای باران باز سرخوش می شویم

با می و معشوق می آییم و تنها می رویم...

 

میم و حا...

 

نوشته شده در تاريخ 25 / 12 / 1389برچسب:, توسط میم و حا و میم و دال |

چقدر درد آوره...

قرار بود که امسال، شعر دیگه ای نذارم و با شادی، به استقبال بهار بریم و...

ولی متاسفانه خبر دردناک آسمونی شدن یه پرنده، حسابی آشفتم کرد و شعر زیر رو تقدیم به روح این عزیز می کنم که تو سانحه ی پرواز، آسمونی شد...

 

روحش شاد...

 

بهار آمد، کجا رفتی؟ تو را در آسمان دیدم

تک و تنها و بی یاور، جدا از این و آن دیدم

 

چرا خوابیدم و در خواب، خواب آسمان دیدم؟

چرا خود را میان ورطه ی خوابی گران دیدم ؟

 

تو را دیدم که می رفتی، کبوتر وار و بی پروا

تو را رنگین تر از نقاشی رنگین کمان دیدم

 

تو را دیدم که یا زهرا و یا حیدر به لب داری

به سوی عرش می رفتیّ و با مولایمان دیدم

 

تو را در ابرها دیدم، شبیه قطره  باران

میان چشمهای خود، تو را در کهکشان دیدم

 

بهار آمد، ولی عاشق، چو شمع جمع سرمستان

تو را گِردش میان هیئت پروانگان دیدم

 

چرا رفتی؟ چرا احمد؟ ندیدی شیر خوارت را؟

دل خود را ز هجرانت غمین و بی امان دیدم

 

چه پروازیست بی پایان، پرستوی رهای من

چرا مرغی غریب و خسته و بی آشیان دیدم؟

 

حسینی بودی و عاشق، علیّ اکبری رفتی

تو را بر سینه ی این آسمانِ بی کران دیدم...

 

میم و حا...

 

نوشته شده در تاريخ 25 / 12 / 1389برچسب:, توسط میم و حا و میم و دال |

سلام

امیدوارم حالتون خوب خوب باشه و آماده ی ورود به بهار جدید زندگیتون باشین...

فکر می کنم، شعر زیر، آخرین شعری باشه که تو سال پر فراز و نشیب 89، تقدیمتون می کنم و امیدوارم تو سال جدید، شعرای با حال و هوای جدید براتون بگم...

امیدوارم قبل از شروع سال نو، همه ی بیمارا خوب بشن و همه ی گرفتارا به ساحل آرامش برسن...

 

پیشاپیش سال نوتون مبارک...

 

ما خود شبِ آتش و تبِ گرماییم

امّید به آتش چه بود؟! گر  ماییم...!

 

آتش به دل افتاد و به سر یاد نگار

بر زلف نگار، آمده با سر، ماییم

 

دلبر دل ما می برد و دل بی تاب

دلداده ی دلبریّ دلبر، ماییم

 

با دعوتی از بهار باز آمده ایم

گر باز شو میکده، می فرماییم...

 

دنباله ی انگور شب است و می ناب

دنبال شراب ناب و ساغر، ماییم

 

پیمانه ی اول به لب یار نکوست

مدهوش یکی دو نوش آخر، ماییم

 

یا خاطره اش بر دل ما، یا نامش

با خاطر نام او برابر، ماییم

 

باز آمده موسم بهاران، اما...

ما در هوس ماه دی و سرماییم...

 

میم و حا و میم و دال...

 

نوشته شده در تاريخ 17 / 12 / 1389برچسب:, توسط میم و حا و میم و دال |

سلام

شعر امروز...

 

آنگاه که در خاک، به لب نام تو را می گویم؛

آنگاه که در خاطره ها یاد تو را می جویم؛

 

در فکر نهانخانه و اشعار پریشانم...

در یاد پریشانی زنجیره ی گیسویم...

 

گمگشته به خانی شده ام بی سر و بی سامان

مبهوت هزاران درِ این خانه ی نُه تویم

 

در فکر غروب و شب و مهتاب و صداهایم

بی تاب غزلخوانی و شبگردی و هوهویم

 

یادی ز صبا می کنم و خاک قدمهایت

انگار هنوز از پی تو ساکن آن کویم...

 

فکرم همه مینای دل دلنگران تو

در محشر دل، شاعر آواره ی مینویم

 

در مستی خود یاد ز چشمان تو دارم، آه...

در خواب گران، خواب تو بر دیده ی بی سویم...

 

میم و حا...

 

نوشته شده در تاريخ 13 / 12 / 1389برچسب:, توسط میم و حا و میم و دال |

سلام دوستان

نمیدونم چی باید بگم به خاطر بوسه ی مجددم به خاک خراسان و به درگاه نور...

شعر زیر رو که تقدیمتون می کنم، شاید تو فاصله ی 1 یا 2 متری ضریح آقا و خیره به بارگاه نور و تو شرایط خاصی گفتم و امیدوارم امام رضا علیه السلام از من بپذیره و شما هم...

 

در و دیوار، نور

                روی دلدار، نور

                                در میان ظلمات...

                                                نورالانوار، نور

حرمش، عرش خداست

                که جهان پابرجاست

                                همه جا تاریکی

                                                حرم یار، نور

یوسفان می آیند

                عجب از این بازار

                                راهی بازاریم

                                                راه بازار، نور

همه ی عالم خواب

                دل ما در تب و تاب

                                بین چشمان خمار

                                                چشم بیدار، نور

چشمها بارانی

                غم ما می دانی؟

                                چشمها تار شدند

                                                صحنه ی تار، نور

چشمها بسته شدند

                سینه ها خسته شدند

                                زخم بر دلهامان

                                                زخم بسیار، نور

ما همه دربدریم

                شب شده، بی سحریم

                                وقت تنگ است ولی

                                                وقت دیدار، نور

فارق از دل شده ایم

                باز هم گِل شده ایم

                                نفس یار کجاست؟

                                                آه غمخوار، نور

آرزو، دیدن دوست

                پای بوسی، برِ دوست

                                زاری اشک خوش است

                                                دیده ی زار، نور

ما کجا دوست کجا؟!!!

مانده در خوف و رجا؛

                                شعله ی شمع شدیم

                                                تن تب دار، نور

آهوان می دانند

                زائر بارانند

                                رازها در حرم است

                                                سرّالاسرار، نور

روزه ها دوری یار

                انتظارم سحریست

                                آه، کِی می آید...؟

                                                وقت افطار، نور

ما همه نور شدیم

                شکل منصور شدیم

                                همه بر دار شدیم

                                                سرِ بر دار، نور...

 

میم و حا...

 

نوشته شده در تاريخ 9 / 12 / 1389برچسب:, توسط میم و حا و میم و دال |

سلام

امیدوارم کم کم آماده ی ورود به بهار زیبای زندگیتون باشین

شعر جدیدم تقدیم به دلهای بهاری...

 

نقطه ی پایان بر این احساس بی پایان! چرا؟

سنگ بر مینای قلب بی سر و سامان! چرا؟

--

آه از دوری و مهجوری، چه می خواهید باز؟

شعله بر این سینه ی تفتیده و سوزان، چرا؟

--

ما که خود اشک روان چون چشمه ساران بوده ایم؛

این همه بر گونه هامان، هجمه ی باران، چرا؟

--

بیت های تیشه و فرهاد و شیرین آمدند...

باز بازی با دل تب دار کوهستان، چرا؟

--

ظلم بر فا نوس و جام و زلف دلبر یک طرف...

ظلم بر ساقیّ ما و باده و پیمان چرا...؟

--

حرف از دوریّ و بودن، حرف ما و ماه بود...

حرف از شبهای پر اندوه غمخواران چرا؟

--

کُشت ما را رفتن ماه و دگر تابی نبود...

حکم ها بر دوری ما از بر یاران چرا...؟!

میم و حا...

 

نوشته شده در تاريخ 8 / 12 / 1389برچسب:, توسط میم و حا و میم و دال |

سلام

حالتون خوبه؟

این هم شعر جدیدم که تقدیمتون می کنم...

 

آن حرارت که ز تو بر دل ما بود، تبی بود، همین

آن سیاهی که ز زلف تو رها بود، شبی بود، همین

--

هر که آمد؛ ز هوا خواهی تو، نام و نشان داد به ما...

"عاشق" و "سوخته" و "دل نگران" هم لقبی بود، همین

--

رفتن ما به دل کوهِ جدایی همه اش کار خطا...!

رنگ کوه و غم و اندوهِ جدایی، سببی بود، همین

--

سببی بود که تو زخم به دلهای پریشان بزنی

پاسخ تو به دلِ سوختگان، بی ادبی بود، همین

--

ای رطب خورده چرا خورده ز دلدادن ما می گیری؟

یاد داری دل ما مطرب بزم طربی بود، همین؟؟؟

--

این که گفتی که نباید نگران حال و پریشان باشیم؛

همه اش قصه و افسانه و "منع رطبی" بود، همین...

--

حال در کنج نهانخانه به پایان زمان می نگریم

این هیاهو، همه اش، آه دلِ مضطربی بود، همین...

 

میم و حا...

 

نوشته شده در تاريخ 2 / 12 / 1389برچسب:, توسط میم و حا و میم و دال |

سلام

شعر جدید، بعد از  زیارت امام هشتم...

 

سینه ی شبزده خورشیدنشان شد آرام

شب شد و در حرم و گریه کنان، شد آرام

 

چون شقایق به بر نرگس سرمست آمد

"چشم نرگس به شقایق نگران" شد آرام

 

صحن بود و قدمی پشت قدمها بی تاب

آتش خرمن غمهای نهان، شد آرام

 

صحن بود و همه ی صحنه ی تنهاییها

نوبت حرف دل دلشدگان شد آرام

 

نوبت زمزمه ی قلب پریشان آمد

سرعت لرزش قلب و ضربان شد آرام

 

پای در صحن گهرشاد نهاد و افتاد

خیره بر خاطره های گذران شد آرام

 

جگرش سوخت و بر پنجره فولاد رسید

التهاب دل پر سوختگان، شد آرام

 

عاقبت پنجه بدان روضه ی رضوان زد و بعد...

خاک آن کوی شد و پرسه زنان شد آرام...

میم و حا...

 

نوشته شده در تاريخ 25 / 11 / 1389برچسب:, توسط میم و حا و میم و دال |

سلام

بعد از مدتی، شعر جدیدمو براتون هدیه می کنم

 

آتشفشان، آتشفشان، بر قلب ما آتش نشان

تو آتش آتشفشان، ما بی نشان بی نشان

تو در دل کوهی و ما کوه غم فرهادها

بر کوه غمهای نهان، آتش بیفکن بی امان

ما بی امان از غصه ایم و در تلاطم با سبو

آخر چه بود این قسمت و این درد و اندوه گران؟

هر دم به یاد یارها، عمری رود بر بادها

عمری به یاد چشمها و جام آتش در دهان

با بردن نامی، دوباره آتشی در کار شد

آه از نگاه آتشین، از روی زیبا، اَلأمان!

تا یار در یاد آمده، هر لحظه فریاد آمده

جز یار در خاطر مباد و در نهان و در جهان...

بی او نباشد یک ستاره در شب مستی ما

هستی ما وابسته ی گیسوی شام آسمان

در راه گیسوی سما، خاک است بابُ الوَصل ما

باشد فدایش اصل ما و نسل ما و دودمان

هرگز نرفت از جان ما، رویای مرگی سوزناک

تا کی شود پایان ما، در انتهای داستان؟!!

غربت فراوان بود و خواب خوب یاران بیشتر

ما را در این غربت سرا و خواب شیرین وا رهان

تن بود و جان و جامه ای، تن پیش مرگ ماه شد

این جامه را بستانده ای، جان گران هم وا سِتان...

 

 

میم و حا...

نوشته شده در تاريخ 20 / 11 / 1389برچسب:, توسط میم و حا و میم و دال |

تمام رازها در دل بمانَد ... خوش آن رازی که دلبر هم بداند

خوش آن آهنگ تیشه بر دل کوه ... که با فرهاد، شیرین هم بخواند

 

زمان دوری از دلدار بد بود

از آن بدتر که از دل هم براند

 

میم و حا...

نوشته شده در تاريخ 19 / 11 / 1389برچسب:, توسط میم و حا و میم و دال |

سلام

شعر جدیدمو تقدیمتون می کنم

 

صحبت از کار است و افکار است و رنگ روزگار

صحبت چشمیست پر اندوه و قلبی داغدار

 

صحبت از نای است و نالان است شعر و شور ما

صحبت از جان است و هجران است و رنجی پایدار

 

صحبت از کوه است و اندوه است و شهری پر فریب

صحبت از سوز است و داغ لاله های بی بهار

 

صحبت از شام است و ایام است و تنها تر شدن

صحبت از نام است و فرجام و غروب بیشه زار

 

صحبت از حال است و احوال است و یاد یارها

صحبت از عشق است و پایی بی قرار بی قرار

 

صحبت از خواب است و در تابند ماهی ها هنوز

صحبت از نور است و ناجور است حال انتظار

 

صحبت از یار است و دلدار است و اغیار است و ما

صحبت داد است و فریاد است و یاد کوهسار...

میم و حا...

 

نوشته شده در تاريخ 16 / 11 / 1389برچسب:, توسط میم و حا و میم و دال |

سلام

این هم یه متن ناچیز تقدیم به یک دوست...

 

و فراموش کردن!

ندیدن و ...

باز حکم دوباره ایست به مجرمی که تنها مانده

حکمی از دادگاه زمانه

و عادتی تکراری...

و حالتی دوباره از انتظار...

و گریه ی دوباره ی چشم...

.

.

.

سازها همنوای سوز زمستان می نوازند

ما هم می رقصیم و جهان هم...

یا می رقصیم از ساز ها و یا می لرزیم از سوزها...

همه می رقصند و زمان، بیشتر

 

جنب و جوش قلم و کاغذ از آنها بیشتر...

مثنوی و غزل و قصیده آمدند...

شب و ستاره و ماه و عقربه های ساعت هم، آمدند...

یواش یواش، عقربه ها، ترانه ی خود را آغاز می کنند...

در بیت آخر شعرشان، عدد 12 لبخند می زند

یکی می گوید، 12، همان لحظه ی دوباره ی صِفر است

آن دیگری می گوید، ساعت صِفر، همان لحظه ی عاشقیست...

.

.

.

ناز می کنند این عقربه ها، تا ما را به آن لحظه برساند...

.

و

.

و زمان به پایان می رسد...

 

میم و حا...

 

نوشته شده در تاريخ 16 / 11 / 1389برچسب:, توسط میم و حا و میم و دال |

سلام

اولا لازمه که خروج از ماه صفر و ورود به ماه ربیع الاول رو به همتون تبریک بگم.

دوما هم شعر جدیدمو تقدیمتون کنم که ...

 

شوریست به پا، در دل ویرانه، چه حالیست...

افتاده شرر، بر دل دیوانه، چه حالیست...

بی تابی شمع و شب ما و غم یاران

شبگردی پنهان نهانخانه چه حالیست...

رفتی و ز دل رفت صفا، رفت صبوری

در مَردُم چشمان تو دردانه! چه حالیست...؟!!

دیگر نبوَد پنجره ای بسته و سرسخت!

تنهایی ما در وسط خانه چه حالیست...

رفتی و هواخواهی تو، مانده به دلها...

افتادنِ در آتشِ پروانه، چه حالیست...

دیگر نبوَد در بر ما، باده ی لبهات

مستیّ نگاه تو به پیمانه چه حالیست...

آه از غم چشمان تو و بارش باران...

چشمان تر و خنده ی رندانه...، چه حالیست...

روز از نو و روزی دل ماست، جدایی...

مُردن وسط شادی بیگانه، چه حالیست...!

 

 

میم و حا...

 

نوشته شده در تاريخ 11 / 11 / 1389برچسب:, توسط میم و حا و میم و دال |

سلام

شعر جدید تقدیمتون...

جامیست که ما مست، به پیمانه ی آنیم

قسمت شده تا معتکف دیر بمانیم

محکوم به فرهاد شدن در دل کوهیم

مجنون صفتانِ رخ شیرین دهنانیم

ما عاشق لیلای پریشانی خویشیم

آرام، ولی از غم لیلا، نگرانیم

ما مانده ی دوران صبوری و سکوتیم

وا مانده ی بازار پر از گرگ جهانیم

فریاد که ما کشته ی هجریم و قفسها

فریاد که زندانی مهجور زمانیم

آیینه شکستیم و شکستند دل ما

همسنگ بهاران و گرفتار خزانیم

پروانه ی پر سوخته ی آتش یاریم

منظور نهانخانه و اسرار نهانیم

"مقصود تویی کعبه و بتخانه بهانه"

ما در پی تو بر سر هر جوی روانیم

"هر در که زدم صاحب آن خانه تویی تو"

بی روی تو یک لحظه بر این خانه نمانیم

"دیوانه منم من که روم خانه به خانه"

بی تاب ز عشقیم و همه بی دل و جانیم

عشقی و دل و دیده ی ما محو تماشات

بر راه تو ای جان جهان، منتظرانیم...

 

میم و حا...

 

نوشته شده در تاريخ 9 / 11 / 1389برچسب:, توسط میم و حا و میم و دال |

سلام

این هم سومین شعر بهمن ماه...

امیدوارم خوشتون بیاد...

 

پر از نامت شده نایم، شبیه حس روییدن

شبیه بارش باران، کنار چشم باریدن

پر از احساس با گل بودن و پرواز با بلبل

پر از آواز مستانه، پر از شادی، پر از بودن

دوباره جمعه و شام و دوباره خاطرات تو

دوباره ماه و چشم ما و روی پای تو مردن

ببینید ای جماعت مستی ما را غم ما را

شده سودایتان، خون دل پروانه ها خوردن

زمانی مُحرم محراب ابروی هلال تو

زمانی آبروها از کف این آشنا، بردن

زمانی رو بسوی کعبه ی چشمت، نماز من

زمانی ذکر نام تو، میان سجده آوردن

خوشا بهمن که ماهِ ماهِ بی همتای دوران شد

خوشا ایام دل بر آستان آسمان دادن

فریبا! کاش چشمی هم بدین بیچاره اندازی

بس است این نامرادیها، بلا بردن، جفا کردن

خدا را... کاش ایامی بیاید پای دامانت

بساز عاشقی رقصیدن و شادان خرامیدن...

 

میم و حا...

 

نوشته شده در تاريخ 3 / 11 / 1389برچسب:, توسط میم و حا و میم و دال |

سلام

چی بگم...

 

ای کاش که "ای کاش" نبودی به غزلهام

ای کاش که مرغی ننشستی به بر دام

ای کاش که مهتاب به مرداب نیاید

ای کاش قلم محو کند قافیه ی شام

ای کاش فراموش شود خاطره ی ماه

ای کاش صبا می ننگارد ز تو پیغام

ای کاش فلک گرد تو چرخی نگمارد

ای کاش نگردد ز پی چشم تو ایام

ای کاش که نوشی ز تو بر کام نیاید

ای کاش که گوشی ننیوشد ز تو دشنام

ای کاش که نقاشی ما ماه نبودی

ای کاش نبودی رخ تو مبدأ الهام

ای کاش که دل، خانه ی احساس نمی شد

ای کاش نمی شد ز جفا، زاهد بدنام

ای کاش که گیسوی تو آرام بماند

ای کاش شود ساحل طوفانزده آرام

ای کاش که سیمرغ به ما چاره بسازد

ای کاش به ما لطف کند چون پسر سام

ای کاش که در سجده صدایی ننمایی

ای کاش نبندیم به چشمان تو احرام

ای کاش نگردیم به گرد رخ ماهت

ای کاش نگردیم کفن پوش سیه فام

ای کاش که نامت به غزلها نسپاری

ای کاش که "ای کاش" نبودی به غزلهام...

 

میم و حا...

 

نوشته شده در تاريخ 2 / 11 / 1389برچسب:, توسط میم و حا و میم و دال |

سلام

شعر جدید تقدیم به همتون...

 

ای کاش که پروانه شدن را بتوانم

تا محرم این خانه شدن را بتوانم...

یا ساقی میخانه شدن را بتوانم؛

یا همدم پیمانه شدن را بتوانم

--

فریاد! چه قلبیست، چه قلب نگرانی...

فریاد! چرا مرغ سرای دگرانی؟

فریاد! دل و یاد تو و بار گرانی...

ای کاش که بیگانه شدن را بتوانم

--

من مانده ام و خاطره و تارک مویی

من مانده ام و حافظ و افسانه ی رویی

من مانده ام و نام خوش یار نکویی

ای کاش به مو، شانه شدن را بتوانم

--

ای کاش سکوتم دل او را به کف آرد

یا گوهر چشمش به میان صدف آرد

یا تار و سه تار و نی و سنتور و دف آرد

تا مطرب و دیوانه شدن را بتوانم

--

ای کاش دی و بهمن و اسفند نمی شد

لب از شعف روی تو، لبخند، نمی شد

ای کاش که دل بر دل تو، بند نمی شد

تا ساکن ویرانه شدن را بتوانم

--

اشک است و من و ماهی و مهتاب، خدایا!

شام است و من و سینه ی بی تاب، خدایا!

مستی و من و باده ی نا یاب، خدایا!

ای کاش که افسانه شدن را بتوانم

--

ای کاش که دیدار میسر شود و بعد..

این لذت دیدار، به آن، در شود و بعد...

ماه شب گیسوی تو ساغر شود و بعد...

خاک ره جانانه شدن را بتوانم...

میم و حا...

 

نوشته شده در تاريخ 29 / 10 / 1389برچسب:, توسط میم و حا و میم و دال |

سلام دوستان

صبح که میومدم سر کار، به یکباره دلم هوس خاک خراسان و کرد و پابوسی آقا امام رضا علیه السلام...

متاسفانه، امسال، تا الان توفیق زیارت نصیبم نشده و خیلی از این سلب توفیق ناراحتم...

ولی امیدوارم که حتما تا قبل از پایان سال، قسمت بشه و برم زیارت و ...

شاید اینبار، قبل از اینکه من، لب از لب باز کنم و بخوام با آقا حرف بزنم، آقا سخنو آغاز کنه و بگه

" شاید تو را ببخشم..."

شعر زیر، تقدیم به ساحت امام هشتم و زائران آقا...

 

ناگهان، یاد ضریح و بارگاه افتادم

در همان حال، به یاد رخ ماه افتادم

یاد یک زائر بی پشت و پناه افتادم

یاد صحن و حرم و گریه و آه افتادم

کوه غمها شدم و چون پر کاه، افتادم

باز هم یاد رخ ماه و نگاه افتادم

-

این زمان بود که دل سوی خراسان شد و رفت

گوشه ی چشم نشست، زائر باران شد و رفت

-

کس نفهمید که دل، دلشده ی بوی که بود...

یا که او سلسله بند پر گیسوی که بود...

کس ندانست که این خسته ثناگوی که بود

کس ندانست که این حادثه، جادوی که بود

کس نفهمید که چشم غزلش سوی که بود

کس نفهمید که این قافیه، آهوی که بود...

-

کمکمک شام غریبانه به پایان شد و رفت

کفر و جهل دل این شب زده ایمان شد و رفت

-

در همان حال که چشمش به کبوتر افتاد...؛

بی خود از خود شده و در بغل در افتاد

نا خود آگاه به لب، مادر، مادر! افتاد...

دل او با همه ی خاطره ها، در افتاد

تن بیمار شد و گوشه ی بستر افتاد

بر زبان نام خوش حیدر، حیدر! افتاد...

-

نام مادر به دلش آمد و گریان شد و رفت

به سوی پنجره فولاد، شتابان شد و رفت

-

همه با بوی خوش یاس  و گلاب آمده اند

همه ی مدعیان، مست و خراب آمده اند

همه با آینه و باده ی ناب آمده اند

همه آتش شده با قلب کباب آمده اند

همه از بهر کرامات و ثواب آمده اند

تشنگانند همه، در پی آب آمده اند

-

آسمان دلشان محفل خوبان شد و رفت

قلبشان سوی خدا، مست و خرامان شد و رفت...

میم و حا...

 

نوشته شده در تاريخ 27 / 10 / 1389برچسب:, توسط میم و حا و میم و دال |

سلام

شاید هر قراردادی، قدرت نقض شدن رو داشته باشه

یکی از اون قراردادها، روزهای دوشنبه ی من بود که همیشه خوب سپری می شد و امروز بود که پیمان شکنی این روز رو هم تجربه کردم...

یکی از قراردادهاییم که نقض میشه، زمان قرار دادن شعرام تو این وبلاگه

که واسه اولین بار، دارم تو این ساعت شعر جدیدمو تقدیمتون می کنم

ساعت الان 11 شب شده و حس کردم که باید همین حالا این کار رو انجام بدم...

امیدوارم همه ی شبهاتون پر ستاره باشه و همراه ماه...

 

خبر آمد، خبر آمد، خبری پر اندوه

خبر کشتی در آب رها مانده ی نوح

خبر تیشه و فرهاد و خبرها از کوه

خبر دوری تن از تن بی صاحب روح

 

خبر جایزه ی کشتن فرهاد آمد

غم شمع و گل پرپر شده در یاد آمد

 

خبر فاصله ها می رود و می آید

قدم ثانیه ها می رود و می آید

غربت قافیه ها می رود و می آید

آتش مرثیه ها می رود و می آید

 

زلف مهتاب رها گشته و بر باد آمد

نای وا مانده ی پروانه به فریاد آمد

 

خبر دوری ماه از فلک الافلاک است

غزل سوخته ی شاپرکان غمناک است

قلب زخمی شده ی دلشدگان بر خاک است

گوشه ی چشم نهانخانه ی دل نمناک است

 

دوره ی دادرسی رفته و بیداد آمد

فصل بی همنفسی ها به دل شاد آمد

 

غم دوری به دل سوخته ام مانده هنوز

ناله بر سینه ی افروخته ام مانده هنوز

شعله بر خرمن اندوخته ام مانده هنوز

اشک بر چشم به در دوخته ام مانده هنوز

 

باز، اسمی که میان غزل افتاد آمد

باز هم خاطره ی حسرت مرداد آمد

میم و حا...

 

نوشته شده در تاريخ 26 / 10 / 1389برچسب:, توسط میم و حا و میم و دال |

سلام

شعر جدید با حال و هوای زمستونی...

 

علت، شب است و دیده ی ما و صدای ماه

جان تمام آینه داران، فدای ماه

-

ماییم و عکس روشن مهتاب و قلب ما

ماییم و قلب بی سر و سامان برای ماه

-

ماییم و تیر چشم مه و مبتلا شدن

ماییم و اشک چشم دل مبتلای ماه

-

علت، وزیر و صفحه ی شطرنج عاشقیست

علت، رخ است و مات شدن با جفای ماه

-

علت، هوای تازه و مرداد و قلب ماست

علت، دل است و حکم جنون در هوای ماه

-

علت، منم که عاشق پروانه ها شدم

کاری شبیه کار دل بی نوای ماه

-

علت، پر است و شوق پریدن به گرد شمع

علت، شب است و دیده ی ما و صدای ماه...

میم و حا...

 

نوشته شده در تاريخ 13 / 10 / 1389برچسب:, توسط میم و حا و میم و دال |

سلام

این هم شعر امروز...

کوتاه و مختصر...

 

ای ز شام آخر پاییز، زلفت، شام تر

می روی از پیش یاران؟! مکث کن، آرام تر

-

روزگاری گرد شمع روی تو پروانه وار...

حال، در دامت، که از دام رقیبان، دام تر

-

شعر چشمانت، پر از آرایه های مبهم است

پر ز ایهام است شعر چشم، نه، ایهام تر

-

نام تو بر عرش قلب ما، خدایی می کند

نام ما در قلب تو در نامها، بد نام تر

-

نازنینا! گر خیالت نیست با ما سر کنی...

خوب بنگر، گشته چشم ما از این فرجام، تر...

 

میم و حا...

نوشته شده در تاريخ 12 / 10 / 1389برچسب:, توسط میم و حا و میم و دال |

سلام

این هم شعر امروز...

همین...

 

دمی در خود تهی هستم، دمی از خود فراوانم

گهی سختم چو کوهستان، گهی چون رود، آسانم

-

ز شوق چشمهای تو، به کوه و دشت و صحرایم

گهی تفتیده خاکم من، گهی همراه بارانم

-

من آن تنهاترین ماه غریب آسمانهایم

من آن تنها ترین شمع شب خاموش یارانم

-

من آن جویم که گم کرده، مسیر رود و دریا را

من آن آیینه دار خلوت خورشید تابانم

-

چه می شد گر نگاهی سوی این آیینه برگردد

ببیند خسته ای بر بال مرغ سبز ماهانم

-

به سویش روز و شب، منزل به منزل در تکاپوها

به سوی ماه ماهانم، چه بی پروا شتابانم

-

ز ترس مردمان پنهان، برایش شعر می گویم

برایش شعر می گویم؛ پر از اشک است چشمانم...

 

میم و حا...

نوشته شده در تاريخ 11 / 10 / 1389برچسب:, توسط میم و حا و میم و دال |

سلام

اینم شعر جدید...

توضیح بیشتری ندارم...

 

 

خسوف ماه کامل گشت و با فریاد توأم شد
بساط جشن دل غم شد، بساط جشن، ماتم شد
-
کمی بیتاب گشتن را، به روی آینه دیدم
ولی خوبی، ز قلب ماه تابان، کمکمک کم شد
-
نگاه ما ولی پیوسته دنبال رخ ماه و
ز فرط اشک باریدن، رخ مهتاب، مبهم شد
-
همه فهمیده اند این دل، به ساز ماه می رقصد
شکوه رقص این عاشق، سوال کل عالم شد
-
کمی کم شد تب پروانه ها و ماهی و ساقی
تمام خنده ها رفت و تمام زندگی غم شد
-
تمام گونه ام اشک و تمام دل پر از یادش
تمام سطح باغ دل، پر از باران و شبنم شد
-
امیدم رنگ نومیدی شد و آخر سلامی را
جوابی هیچ نشنیدیم و آخر اینچنین هم، شد...
 
میم و حا...

 

 

نوشته شده در تاريخ 5 / 10 / 1389برچسب:, توسط میم و حا و میم و دال |

سلام دوستان

شعر جدیدم، یه مثنویه که امیدوارم خوشتون بیاد...

 

 

خون من سرخ تر از رنگ غروب است، هلا
دیدن اشک دل سوخته خوب است، هلا
-
ما دلی سوخته از داغ جدایی داریم
سینه ای پر شده از صبر خدایی داریم
-
ما بلا دیده ی یک عمر غروب ماهیم
ما هم آواز نی و ناله و سوز و آهیم
-
هر چه دیدیم غم دوری و مهجوری بود
رسم عاشق شدن ماهرخان، دوری بود
-
دوری ماهی و پروانه ز شاعر سخت است
دوری او ز من و جمع ضمائر سخت است
-
چیست این شرح غزلهای دمادم ما را؟
چیست این قصه ی پر غصه و ماتم، ما را؟؟؟
-
هر چه گشتم ز پیَش، دور و تسلسل دیدم
همه ی مدعیان را به تزلزل دیدم
-
کاش می شد همه ی قصه به پایان آید
هر چه او می طلبد، بر دل ما، آن آید
-
کاش می شد ز غم ماه، فدا می گشتم
یا به دور حرم امن خدا می گشتم...
 
میم و حا...

صفحه قبل 1 2 3 4 5 ... 17 صفحه بعد

.: Weblog Themes By LoxBlog :.

تمام حقوق اين وبلاگ و مطالب آن متعلق به صاحب آن مي باشد.