نهانخانه ی دل
ای برده امان از دل عشاق کجایی...
نوشته شده در تاريخ 22 / 1 / 1390برچسب:, توسط میم و حا و میم و دال |

سلام

یه شعر کوچیک تقدیمتون...

 

در بین چشمانت، می مانم، می دانم

هر لحظه نامت را، می خوانم، می دانم

باز آتش بر جانها افکندی، کو باران؟

این باران، می بارد، می دانم، می دانم

بی تابم از رویت، می بینی دردم را...؟

از قلبم، جز رویت، می رانم، می دانم...

 

میم و حا...

 

نوشته شده در تاريخ 20 / 1 / 1390برچسب:, توسط میم و حا و میم و دال |

سلام مجدد

شعر دوم امروز...

 

می رسد روزی که ما هم، می رویم و می رویم

شکل ماه آسمان ها می شویم و می رویم

شکل باران هم اگر گشتیم، گریان می شویم

رخ به دامان نگاری می نهیم و می رویم

زنگ اول را زدند و گِل شروع کار بود

دل که آمد، زنگ آخر، می زنیم و می رویم

یک دو باقی مانده ی ایام در تاب و تبیم

جان شیرین را به جانان می دهیم و می رویم

راه سخت است و مجالی نیست یاد یار را

رو به سوی خاک، تنها، می دویم و می رویم

یوسفان بودند و ما و شعر های نخ نما

یوسفان را با کلافی، می خریم و می رویم

قلب بی سامان به سامان می رسید از یادها

قلب بی تاب و پریشان، می دریم و می رویم

 

میم و حا...

نوشته شده در تاريخ 20 / 1 / 1390برچسب:, توسط میم و حا و میم و دال |

سلام

شعر جدید...

 

صبر کن! آخر راه است، نگه دار ای قلب

نفَسی راه تو را بست، نگه دار ای قلب

بی خود ازخود شده بودیّ و نبودت هوشی

مست گشتی به لب مست، نگه دار ای قلب

مست باید؛ که توان دید رخ مستان را

درِ این میکده بازست، نگه دار ای قلب

 

همه ی مدعیان را، همه را خوب ببین

همگی پَست تر از پَست، نگه دار ای قلب

 

بس که افسوس نشاندند به رخساره ی تو...

اشک ها آمده در دست، نگه دار ای قلب

اگرت فرصت دیدار نبودست، چه باک!

خاک سودا زده ای هست، نگه دار ای قلب

مرغ دلدادگیت رفت و پرید از این خاک

از قفس سوی خدا رَست، نگه دار ای قلب...

 

میم و حا...

 

نوشته شده در تاريخ 16 / 1 / 1390برچسب:, توسط میم و حا و میم و دال |

سلام

شعر دیگه ای تو سال 90

امیدوارم خوشتون بیاد...

 

خسته شد، خسته ز افکار پیاپی

و هواداری شیرین و غمِ وِی

و دوباره محو در خاطره ها شد

و هم آواز دل سوخته ی نِی

و لَبی ناله زنان با دل خون

و تقاضای دل و پاسخ نِی...

و به یاد رهِ پُر حادثه افتاد...

که نشد هیچ زمان، هیچ زمان، طِی

و گرفتار تب انگورها شد

و گرفتار شبِ بی ظفرِ مِی

و صدایی که به گوش آمده بود

و دوباره قدم بهمن و دِی...

و سوالی که به دل صاعقه ای زد؛

که زمستانِ بهاران شده کِی...؟

میم و حا...

 

نوشته شده در تاريخ 12 / 1 / 1390برچسب:, توسط میم و حا و میم و دال |

سلام عزیزان

شعر جدید که سومین شعر سال 90 هست، تقدیمتون...

 

شب است و شورش شمع است و شعله های خیالی

شب است و رقص قلم ها، میان دفتر خالی

شب است و یاد نگاری، شب است و خاطره ها

و حالتیست ز حالات ابروان هلالی

شب است و شاعرِ تنها، میان قافیه هایش

و بیت های غریبی ز آرزوی محالی

و حسرتیست که می شد تمام خاطره باشد

و قصه ی غم و اوهام مرغ بی پر و بالی

و گوشه ایست ز چشمان بی قرار ستاره

و فرصتیست ز ماه و ز روز و هفته و سالی

و نقش صورت یار است و خاک فرش شبانه

و دار زلف سیاه و سکوت نقشه ی قالی

و کوه و کوشش فرهاد و رنج تیشه زدنها

برای پاسخ آخر به نانوشته سوالی...

 

میم و حا...

نوشته شده در تاريخ 9 / 1 / 1390برچسب:, توسط میم و حا و میم و دال |

سلام

شعر دوم سال 1390 تقدیم به دلهاتون...

 

می رود با یار بودن؛ با تمام سادگی

از زمان دیدن ماه و شبِ دلدادگی

از زمان برگریزان در بهار زندگی...

می رسد بیتی ز کوه از تیشه ی بیچارگی...؛

 

باز باران، بی ترانه، از نگاهی، می رسد

در میان سیلِ اشکی، بی پناهی می رسد

 

می رسد تا باز گوید، خاطرات یار را

خاطراتی از لب پر آتش دلدار را

خاطراتی از درون سینه ای تب دار را

خاطرات در هیاهو ماندن بسیار را

 

 

در میان دفتر دل، آتشی برخواسته...

از میان شعله هایش، سوز و آهی می رسد

 

یک خطا بود و هبوط از کوی جانان بر زمین

حسرت بی یار بودن، در طلوعِ اولین

بعد از آن هم خوشه های گندمِ مَکر آفرین

بعد از آن هم چشمهای تا ابد گریان ترین

 

خاطیان در این بهاران در گلستان می روند

در بیابانهای حسرت، بی گناهی می رسد

 

در غروب آخر ما، چون بهاران می رسد...؛

ناله های شمع ها از جمع یاران می رسد

بوی تنها کوچ کردن، در زمستان، می رسد

یادی از چشمان دلبر، زیر باران می رسد

 

عکس، بر دیوار می آید که دیگر نیستیم

نام ما بر گوش یاران، گاه گاهی می رسد...

 

میم و حا...

نوشته شده در تاريخ 7 / 1 / 1390برچسب:, توسط میم و حا و میم و دال |

سلام دوستای خوبم

خیلی خوشحالم که شعر جدیدمو تقدیمتون می کنم...

امیدوارم بهاری زندگی کنین.

 

با می و معشوق می آییم و تنها می رویم

جان به جانان می سپاریم، از بدنها می رویم

خانه ی خلقت به سامان می رسید و چون درخت

رو به سوی آسمانها در چمنها می رویم

آدمی بود و هوای روی حوا در سرش

در پی سیبی ز جمع مرد و زنها می رویم

کاروان نور می آید ولی ما خفته ایم

یک نفس چون روح از زندان تن ها می رویم

هر کجا نامی ز باران بود آنجا را خوش است

بهر باران از تمام ما و من ها می رویم

بوسه بر باران همیشه کار یاس و سوسن است

ما برای بوسه های بوسه زنها می رویم

با صدای پای باران باز سرخوش می شویم

با می و معشوق می آییم و تنها می رویم...

 

میم و حا...

 

نوشته شده در تاريخ 25 / 12 / 1389برچسب:, توسط میم و حا و میم و دال |

چقدر درد آوره...

قرار بود که امسال، شعر دیگه ای نذارم و با شادی، به استقبال بهار بریم و...

ولی متاسفانه خبر دردناک آسمونی شدن یه پرنده، حسابی آشفتم کرد و شعر زیر رو تقدیم به روح این عزیز می کنم که تو سانحه ی پرواز، آسمونی شد...

 

روحش شاد...

 

بهار آمد، کجا رفتی؟ تو را در آسمان دیدم

تک و تنها و بی یاور، جدا از این و آن دیدم

 

چرا خوابیدم و در خواب، خواب آسمان دیدم؟

چرا خود را میان ورطه ی خوابی گران دیدم ؟

 

تو را دیدم که می رفتی، کبوتر وار و بی پروا

تو را رنگین تر از نقاشی رنگین کمان دیدم

 

تو را دیدم که یا زهرا و یا حیدر به لب داری

به سوی عرش می رفتیّ و با مولایمان دیدم

 

تو را در ابرها دیدم، شبیه قطره  باران

میان چشمهای خود، تو را در کهکشان دیدم

 

بهار آمد، ولی عاشق، چو شمع جمع سرمستان

تو را گِردش میان هیئت پروانگان دیدم

 

چرا رفتی؟ چرا احمد؟ ندیدی شیر خوارت را؟

دل خود را ز هجرانت غمین و بی امان دیدم

 

چه پروازیست بی پایان، پرستوی رهای من

چرا مرغی غریب و خسته و بی آشیان دیدم؟

 

حسینی بودی و عاشق، علیّ اکبری رفتی

تو را بر سینه ی این آسمانِ بی کران دیدم...

 

میم و حا...

 

نوشته شده در تاريخ 25 / 12 / 1389برچسب:, توسط میم و حا و میم و دال |

سلام

امیدوارم حالتون خوب خوب باشه و آماده ی ورود به بهار جدید زندگیتون باشین...

فکر می کنم، شعر زیر، آخرین شعری باشه که تو سال پر فراز و نشیب 89، تقدیمتون می کنم و امیدوارم تو سال جدید، شعرای با حال و هوای جدید براتون بگم...

امیدوارم قبل از شروع سال نو، همه ی بیمارا خوب بشن و همه ی گرفتارا به ساحل آرامش برسن...

 

پیشاپیش سال نوتون مبارک...

 

ما خود شبِ آتش و تبِ گرماییم

امّید به آتش چه بود؟! گر  ماییم...!

 

آتش به دل افتاد و به سر یاد نگار

بر زلف نگار، آمده با سر، ماییم

 

دلبر دل ما می برد و دل بی تاب

دلداده ی دلبریّ دلبر، ماییم

 

با دعوتی از بهار باز آمده ایم

گر باز شو میکده، می فرماییم...

 

دنباله ی انگور شب است و می ناب

دنبال شراب ناب و ساغر، ماییم

 

پیمانه ی اول به لب یار نکوست

مدهوش یکی دو نوش آخر، ماییم

 

یا خاطره اش بر دل ما، یا نامش

با خاطر نام او برابر، ماییم

 

باز آمده موسم بهاران، اما...

ما در هوس ماه دی و سرماییم...

 

میم و حا و میم و دال...

 

نوشته شده در تاريخ 17 / 12 / 1389برچسب:, توسط میم و حا و میم و دال |

سلام

شعر امروز...

 

آنگاه که در خاک، به لب نام تو را می گویم؛

آنگاه که در خاطره ها یاد تو را می جویم؛

 

در فکر نهانخانه و اشعار پریشانم...

در یاد پریشانی زنجیره ی گیسویم...

 

گمگشته به خانی شده ام بی سر و بی سامان

مبهوت هزاران درِ این خانه ی نُه تویم

 

در فکر غروب و شب و مهتاب و صداهایم

بی تاب غزلخوانی و شبگردی و هوهویم

 

یادی ز صبا می کنم و خاک قدمهایت

انگار هنوز از پی تو ساکن آن کویم...

 

فکرم همه مینای دل دلنگران تو

در محشر دل، شاعر آواره ی مینویم

 

در مستی خود یاد ز چشمان تو دارم، آه...

در خواب گران، خواب تو بر دیده ی بی سویم...

 

میم و حا...

 

صفحه قبل 1 2 3 4 5 ... 17 صفحه بعد

.: Weblog Themes By LoxBlog :.

تمام حقوق اين وبلاگ و مطالب آن متعلق به صاحب آن مي باشد.